این روزها دست و دلم زیادی برای نوشتن میرود. وبلاگ...کانال...سررسید... توییتر... همه جاهایی که واژه ای برای نوشتن هست مینویسم و فکر میکنم این اتفاق خوبی باید باشد.بگذریم..
امروز سر ِ کلاس احساس ِ بامزه و جالبی داشتم. احساسی که برای مدت کوتاهی باعث شد فکر کنم چقدر خوشبختم و چقدر زندگی ام را دوست دارم. این احساس که دارم کار ِ درستی میکنم و انتخاب درستی کرده ام. این احساس که جایی که هستم را به شدت عاشقم با همه سختی هایش. احساسی که یکهو خوشحالم کرد و شدیدا به آینده ای که برای خودم تصور میکردم خوشبینم کرد.
شاید این از تاثیرات یک استاد ِ خوب باشد که روانشناسی را خوب میداند و تعامل با دانشجو را بهتر از هرکسی که در این چهارسال دیده ام بلد است... اما هرچه که بود یک روزبه او خواهم گفت که به خاطرِ حس ِ خوبی که هیچ ربطی به درس ِ او نداشت اما درست وسط ِ کلاس او سراغم آمد از او ممنونم..
مدتهای مدیدی بود که حس خوشبختی نمیکردم و امروز همین لحظات ِ گذرا برایم چون معجزه بود..
+
تاریخ یکشنبه 96/6/26ساعت 9:40 عصر نویسنده تسنیم
|
نظر